نشسته ام پای لپ تاپ و یک بغض فراگیر تمام گستره وجودم را پوشش داده است... بغضی که از صبح شروع کرده به لایه لایه نفوذ کردن در من بی انکه یارای مقاومت در برابرش را داشته باشم..چون آرام و پیوسته می آیدو می نشیند در برابرش سلاح انداخته ام.. هیچ کدام از فکرهای مثبت و انرژی های تزریقی نتوانسته است این بغض دلگیرانه را از من دور کند... حالا نشانه هایش در جسمم اثر کرده است.. معده ام که همراهی خوبی همیشه با احوالم داشته است درد خفیفی گرفته است.. سرم درد می کند... بیحوصلگی توانم را گرفته است ..از همه بدتر بغضی که میانه راه مانده است گلویم رامی فشارد...درد مداوم و آزاردهنده ای در میانه ی گلویم شروع شده است که خودم خوب میدانم علتش چیست... برای اولین بار است که باور کرده ام مشکل دارم..انگار تا به حال تمام دردها بهانه بوده اند برای جذب مهربانی و توجه دیگران...انگار تا به حال ادای غمگین بودن را در آورده ام .. اما حالا..هی می خواهم به دیگران لبخند بزنم ..مدام می گویم چیزی نیست.. ظاهرم را شادمانه نشان می دهم .. این بار چون می دانم قضیه جدی تر از این حرفهاست دیگر پنهانش می کنم.. دلم نمی خواهد کسی بداند و ترحم کند.دوست دارم همه شادی ام و خوب بودن هایم را باور کنند... اما حالا احساس یک غمگین واقعی را خوب می فهمم.. [ یکشنبه 93/12/24 ] [ 11:14 عصر ] [ آسمانـــــــ*ــــــه ]
[ نظرات () ]
همه چیز در گوشه دنج یک خلوت نزدیک به نظر می رسند! همه کارها شدنی اند و همه اتفاقات بد دور تر از حد تصور!! همه چی خوب پیش می رود همان طور که باید اتفاق می افتد و دیالوگ ها به همان مهربانی و خوبی هستند که باید باشند!! و دنیای تصوراتی یک ذهن خام این گونه زیبا می بینند همه چیز را.. ولی وقتی که میان اتفاقات و رویه های نا منتظر کمین کرده دنیا رها می شوم . وقتی که می خواهم حایل خیال و واقعیت را بردارم همه چیز این دنیا خوفناک و وهم انگیز به نظر می رسد .. اتفاقات بی حوصله گی می کنند در پیش امدن و قبل از اینکه که بستر رویاها اماده شود حادثه های مواج به ساحل خیال می کوبند و همه چیز را خراب می کنند ..همه دنیا را آوار می کنند روی سرم و ساخته ناساخته ویرانه تحویلم می دهند!! بعد هم می گویند رسم دنیا است که با دل آدم راه نمی آید! ما را با رسم کاری نیست . از همان وقتی که معلم می گفت که خط کش بگذارید و رسم بکشید ما را به دنیای رسم ها راهی نبود و میان من و قاعده ها بغضی بود خصم الود!! ولی نمی دانم که این من نادان کی راه می آید و برای ماجراهایش آخر نمی بافد . از کی یاد می گیرد که خیالات را بگذارد برای رویانویس ها و کودکانی که در دنیایشان راهی به واقعیت نیست ... از کی می آموزد که آخر انچه خراب است رویا است و ان که خانه خراب است ساکن باورهای خوش رنگ درون ذهنی خویش است!! دلم تا کی طاقت می آورد که رج هایی را ببافد که فرو ریختنشان را با چشم خود می بیند!!
[ دوشنبه 93/12/4 ] [ 11:28 عصر ] [ آسمانـــــــ*ــــــه ]
[ نظرات () ]
پرتوقعی عیب کمی نیست! همین یک ایراد کلی کافیست تا هیچ چیز به مذاقت خوش نیاید و اوضاع به کامت نباشد!! پرتوقع که باشی دلت می خواهد که هر کسی طبق توقعی که داری با تو رفتار کند و اگر نکند دلگیر می شوی!! پرتوقع که باشی نسبت به زمین و زمان شاکی می شوی که چرا بر مدار خواسته هایت نچرخیده است !! پرتوقع که باشی دلت چیزهایی می خواهد که ندارد .. زود سرخورده می شود و بی طاقت ... حالا گاهی خیال می کنم که من هم پر توقعم و این پرتوقعی ها است که باعث می شود از دوستانم دل گیر شوم..اینکه در راه دوستی دل می سپارم عیب کمی نیست که پرتوقعی هم بر آن اضافه می شود و عیب در عیب می شود...نقص هایم یک دیگر را تکمیل می کنند تا برسم به جایی که از خودم و دنیای پیرامونم خستگی اش بماند برای من.. سال ها پیش اگر دوستانم را انجور که دلم می خواست نمی یافتم راحت کنارشان می گذاشتم .. ایستادگی نمی کردم و با کوله باری از تشویش دوستم را به زمان می سپردم... رهایش می کردم تا ان جور که دلش می خواهد زندگی کند... بعدها تصمیم گرفتم که بیشتر سعی کنم تا دوستانم را و اشتباهاتشان را هدایت کنم تا بشوند ان چیزی که می خواهم.. اشتباهات هنوز هم تحمل ناپذیر می نمود..سخت بود خطاهای دوستانم را بپذیرم ولی اینبار همان ابتدای راه رهایشان نمی کردم سعی می کردم کمکشان کنم ...ولی باز هم خسته می شدم...کوتاه می امدم و وقتی به این نتیجه می رسیدم که نمی شود دیگر تلاش نمی کردم و خودم را به دست تقدیر می سپردم... تازگی ها فهمیده ام که دوستانم را نباید سعی کنم که تغییر بدهم باید انها را همان طور که هستند بپذیرم.. همان طور کج خلق و با رفتارهای اشتباه..انها ادم های پر اشتباهی هستند که من باید بپذیرم ...به این نتیجه رسیده ام کسی نمی تواند کسی را تغییر دهد مگر به خواست خود او...و از انجا که ادم ها گاها در برابر تغییر مقاوم هستند شکست می خورم ..نه من می شوم دوست خوب انها و نه انها ... فقط باید ادم های ناقص را پذیرفت..ادم هایی که خیلی وقت ها اشتباه می کنند خیلی وقتها خلاف قاعده های من عمل می کنند..عقایدی جز ان چه من دارم دارند و خیلی وقت ها به کارها و رفتارهای من می خندند و به نظرشان من ادم پر اشتباه و مسخره ای می رسم... همین چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که گاهی باید یاد بگیرم که رها کنم ..گاهی تلاش کنم ..گاهی بایستم ..و همه ی اینها وقت معینی دارد.. دیگر دارم یاد می گیرم بی توقع باشم و وابسته نباشم... دوستی را که چندین سال برایش تلاش کرده ام تا درخت پر ثمری گردد را نمی خشکانم...من به پای اشتباهات و بی وفایی ها و گاهی شاید بی تفاوتی های یک دوست می ایستم تا اگر روزی پایه های دوستی مان سست شد خیالم راحت باشد من هر چه توانسته ام کرده ام ..اما نشده که بشود... چقدر ادم ها راه های کوتاه را برایم سخت می کنند ..
[ یکشنبه 93/11/26 ] [ 1:3 عصر ] [ آسمانـــــــ*ــــــه ]
[ نظرات () ]
هنوز نتوانستم با خودم به توافق برسم که خانه ی مجازی تازه ای باید! هنوز هم در خم کوچه اول دل کندن از یک عزیز مانده ام! نمی توانم خودم را راضی کنم همه لحظاتی را که به پای هم زمان را کهنه کردیم را به پای چند روز همراه نبودنش از خاطر ببرم! با خودم کلنجار می روم که رهایش کنم میان میلیون ها صفحه مجازی که از میان احساسات و ایده ها و انگشتان آدم های حقیقی وجود یافته اند یا نه ؟ هزار هزار مجازی است که یار حقیقی شان روزی به پایان آنها فکر کرده اند یا همراهی شان را دیگر زائد دانسته اند و آنها را رها کرده اند میان صفحات خاک خورده صفر ویکی که دیگر کسی به بودنشان و نام کاربری و رمزشان نیازی ندارد! ولی من همیشه سرسختانه در برابر دل کندن از تعلقاتم رفتار و با احساس فراموشی مبارزه کرده ام! وقتی پیوند نادیدنی حس خوب دوست داشتن میان من و محبوبی برقرار میشود سخت می توانم یادم برود که دوستش دارم! هنوز هم میان تمام صفحات مجازی در جستجویم برای یافتن یک حس آشنای چند ساله ! یک خاطر مکدر از دوری ! یک صفحه پر از رویا و خاطره که فریبای خیال بر گستره اش بال گشوده باشد و زیر سایه خیالات موهوم از سرچشمه ذهنی یک آشنای حقیقی زندگی کند! هنوز هم دنبال دلخوشی های یک طبع لطیف باشم که گاهی میان حقیقت هایش پناهش می شود یک ملجا مجازی! چقدر دلم سرگردان است . سرگردان میان نگاشتن روی یک تصویر جدید از یک مجازِ جدید! یا گشتن و یافتن یک تصور قدیمی! گاهی برای دوباره ساختن شاید لازم باشد که گذشته ها را بگذاری و بروی تا میان لایه های غبار ذهن پنهان شوند! نمی دانم شاید لازم است که راه آسمانه ام را به این سمت کج کنم .. یک نگاه تازه به زندگی .. یک شروع مجدانه برای ساختن ..یک رها کردن صبورانه..یک شیرینی نرم ِ لطیف میان تلخی های تند این روزها!! نمی دانم شاید حاصل قهر کردن یک دوست کم حرف و خوب شنو در این روزهای قحطی ِ گوش همین ها باشد ! اگر چه همه این موجهات به ظاهر خوب نتوانسته است دل من را بد کند که چشم انتظار باز شدن روی ماه آسمانه ی سیده بانو نباشم ! ** انگار من هم مجازی بودم برایت که میان حقیقی هایت رهایم کردی!! [ شنبه 93/11/18 ] [ 9:54 عصر ] [ آسمانـــــــ*ــــــه ]
[ نظرات () ]
آدم یک وبلاگ چند ساله داشته باشد ولی به لطف مخابرات به آن دسترسی نداشته باشد می شود نتیجه اش این ! ساختن یک وبلاگ دیگر در پارسی بلاگ به خاطر رفع خماری :) این می شود اولین مطلب این وبلاگ نمید انم چه بلایی سر وبلاگ خودم می آید ولی همین قدر می دانم که از بی وبلاگی بی طاقت شده ام.. دلم وبلاگم را میخواهد با تمام محتویاتش .. با درد و دل هایش .. با گلایه هایش .. با دلتنگی هایش ..با منفی بافی هایش.. دلم برایش تنگ شده است .. دلم برای خودم تنگ شده است.. وبلاگم نقطه ای است که من به خودم می رسم. می نشینم روبروی خودم و با هم حرف می زنیم به صرف کلمات.. آن قدر کلمات را پشت سر هم ردیف می کنیم تا دلمان خالی شود .. تا دیگر بغضی نداشته باشیم.. تا دیگر خوابمان ببرد.. دلم تنگ شده برای ان همه حرفهایی که با خودم زدم فعلا که اینجا را گشوده ام برای حرف هایی که روی دلم سنگین شده اند ..
[ جمعه 93/11/17 ] [ 1:20 عصر ] [ آسمانـــــــ*ــــــه ]
[ نظرات () ]
|
||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : PIcHaK.NeT ] |